پنجره‌های‌باز

ساخت وبلاگ
از اردوی جهادی خوشم می اومد...تصورم از اردو آجر بالا انداختن و غیره بود... و فقط به عشق کار یدی رفتم و فرمانده بسیجو گیر اوردم و گفتم منو بفرس جهادیتابستون شد و موعد اردو که فرمانده گفت پاشو برو و نتونستم برم چند ماه گذشت فرمانده بسیج منو کشید کنار و  ازم کمک خواستنمیخواستم روشو زمین پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:26

خلاف جهت برف های دانه درشت و سرد قدم برمیداشتم صورتم پر از برف بودسرخ شده بودمبه او فکر میکردم و قدم هایم محکم تر شده بوداز هرجهت موفق بودم به ساختمان رسیدم وارد شدم جلوتر رفتمبا ظاهری یخ زده وارد اتاق شدم دنبال او بودم سر کج کردم  که نگا هم به نگاهش گره خوردبه وجد آمدیمنشناختمش روسری ست لباسهایش طوسی بود به من خندید و مرا آدم برفی خطاب کردبلند میخندیدیمدوستش داشتم...نه به اندازه اونه به شکل اونه در دنیای اوبا این همه او و خنده هایش مرا ازبین میبردکنارم نشست خودم را چفت کرده بوده ام به شانه اشدلش برف میخواستبرفی سردتر از رفتارش...دلم میسوخت با آتشی سوزان تر از نگاهشکل مسیر حواسم پیش او بود اما پیشش نبودمدر دنیای رفاقت عاشقانه ام با او سیر میکردماو را گاهی نگاه میکردم صاف نشسته بود و با لبخند و فکری عمیق به بیرون زل میزدسرم را آماده بودم بر شانه اش بگذارمدلم محبتش را میخواستبیشتر از آنچه همیشه اعطایم میکردبیشتر از آنکه نگاهش را به من می دوختکنارش از هرچه هست آزادم و تا جدا میشویم تمام درد ها سراغم می آید درد های عجیب که منشا انها خودش استدل میبُرماما ن پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 29 تاريخ : جمعه 13 اسفند 1395 ساعت: 18:12

من اگر جای تو بودم نرگس سر به راه آمده را آزار نمیدادممن که حالا تو هستم و تو که جای من هستیوقتی صراحت نرگس را میدیدم به جای دست انداختنش دستش را میگرفتم با تمام بی شعوری های سابقشبا تمام اخلاق گند بودن های دیروزششانه بالا می انداختم و تلافی نمیکردم این نرگس که الان به صراحت پای تو افتاده  هر چیز نباشد راستگوستچرا تا رفیقمان دوستمان ندارد التماسش میکنیم تا دروغکی هم شده به ما توجه کند اما رفیقی که دوستمان دارد را پس میزنیمچرا دروغ را دوست داریم و کسی که راست میگوید برای مشمئز کنندستمن هرشب که نه دست کم پنج شب جلو تو خرد میشوم بعد به خواب میرومتو با کلام سنگین دو پهلوی سردت مرا از وسط نصف میکنیآنهم وقتی که من با گرمای وافر و با احساس تمام با تو حرف میزنمبعد اسم زمان را می آوریو جای بدتر ماجرا اینست که من دلبسته تر میشومو تو را..نمیدانمتو قطعا با خودت رو راست نیستیچه چیزی در لفافه حرفها و رفتارت هست که حال مرا منقلب میکندمن را به سوی تو پرت میکندحالم از این همه کدر بودنت بهم میخوردحالم از هرچه شفاف نباشد و رمز داشته باشدسه شنبه ها کاش میدانستی چند بار پشت تمام کدورت هایت میمیرم پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 35 تاريخ : جمعه 13 اسفند 1395 ساعت: 18:12

به سرم زد زمانش را از دهم تمدید کنم ولی هنوز نکردم ...آخر شهریور موعدش شود خیلی دیر است ..نمیدانم

هفته‌ی دیگر هفته‌ی خوبی‌ست، اگر نمرده باشم

کارهای بانک روی زمین مانده

با تمام بیکاری های مفرط ِ تا کنون ، کتاب کوری را تمام کردم و باشگاه مشت‌زنی را که دیشب شروع کردم کم کم دارم به پایان میرسانم و چه معرکه‌ایست این کتاب

هفته بعد باید سری به دانشگاه بزنم:/ چه سخت

فردا کارهای نیمه رها شده و کتاب جدید...


پنجره‌های‌باز...
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 5:14

بله خوابم می‌آید و تصمیم میگیرم سرد باشماز امروز تا روزی که مبارزه تمام شود، از این تصمیم عده‌‌ای انگشت شمار حسابشان جداست و آنها کسانی هستند که وقتی گرمای محبتم بهشان میخورد آرزوی نسیم نمیکننداین یک آدم شناسی ساده درون خود دارد . یک ظرفیت یابی و تشخیص شخصیت هر شخصاگر قرار باشد گتره‌ای رفتار کنی و میزان و شاغولی برای  آن استفاده نکنی ،به قطع یقین خرابی بار می‌آوریمثلا ممکن است اوقات دیگری تلخ شود یا از خودت سواستفاده شود یا برداشت بدی شود یا هم اینکه اعتمادبنفست به یکباره فرو بریزد که این از همه مهم ترستاعتماد بنفس یک چیز دکوری نیست که بودنش زیبایی و شکوه داشته باشد و نبودنش ضربه ی خیلی خفیفی بخاطر همان نبود شکوه و جلال! که بعد هم ضربه را هیچ بگیری در ذهن و کلا نبودن اعتماد بنفس هیچ‌گاه تنت را نلرزاند...نه جان من! اعتماد بنفس چیزی حیاتی تر از قلب و خون استارگانی حیاتی برای روح!دکور؟! خنده دارست ولی ما واقعا اعتماد بنفس را جدی نمیگیریماگر اعتماد بنفس نداشته باشی نمیتوانی نه بگویینه به آدمها ، به اشتباهات به افکار پلید و نه به کجی های دنیاکسی که اعتماد بنفس ندارد  یا زیر پا له پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 5:14

همه چیز سر جایش است و هیچ چیز سرجایش نیست.ناراحتم ازاینکه چرا نرفتن به بیپ را تا آخر شهریور  تمدید کردم...ناراحتم ازاینکه پدر میدانست پرینت سه ماهه حساب حقوقی چیست و تا الان هیچ اقدامی برایش نکردناراحتم ازینکه کارهای وام کربلا روی هوا مانده و پشت گوش انداختن هم شده کار هرروزمانناراحتم که زهرا صبح زود زنگ زده و خبر نیامدنش به مشهد را میدهد...دیگر او نیاید احتمالا فاطمه و زینب هم نیایند و من تک به عروسی پسردایی میرومگرچه زن‌برادرهایم هستند که وجودشان با نبود خواهرهایم چندان لطفی ندارددیگر برایم مهم نیست، با وجود همه‌ی اینها از اول گفتم عروسی را میروم و حالا هم زیر حرفم نمیزنم. تنهایی هم میچسبدذهنم درگیر خواهد بود ، پدر احتمالا پس فردا راهی میشود و آنوقت کارهای وامم می‌افتد بعد از سفر مشهداینکه با چه کسی به مشهد میروم برایم مهم نبود چون میدانستم زهرا هست...اما الان کمی فکری شده‌امدر هر حال، سه شنبه‌ی عجیبیست...ضد حال پشت ضدحالخدا به داد شهریه‌ی ترم بعد برسد که تا شروعش چیزی نمانده...الحمدلله در خواست وام برای آن دادمدوست ندارم دست جلوی پدر دراز کنم...فاطمه کمکم میکرد که الان تقریبا ب پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 5:14

اینکه لباس کوچکی به رنگ سبز کمرنگ و رنگ‌پریده ای از تورا هی میبویم و هی اشک حلقه میزند در چشمانم یا اینکه موقع خواب در تاریکی تمام ذهنم سمت تو میرود و مدام قلبم تورا میخواهد و بیقرارم میکند و نمیگذارد آرام باشم و گاهی با اشک های تازه ریخته شده به خواب بروم و فردا صبح هر چه میبینم، خط و ربطش به تورا در ذهنم می‌کاوم و اندوه فرا میگیردم اینها همه دلتنگی‌ست مسعودکم...دلتنگی را برایت خوب تعریف کردم ، درست است؟حس خفه‌کننده‌ایست مخصوصا وقتی توام میشود با اینکه چرا الان تنها به دور از من هستی ..حس مسولیت ِ خاله‌وارانه‌ام دست به گریبانم میشودابدا به خداوند گله‌ای ندارم ...شکرش را هم میکنم که تا همینجا به من و مادرت و خودت رحم کرده عسلکمولی خب اینها شرح حالی‌ست عزیزکم  که بدانی چه میکشم آنشب که داشتی میرفتی روی سه چرخه برگشتی نگاهم کردی ..گفتم مرا که بوس نکردی؟ گفتی آندفعه بوست کردم دیگر ..یادت هست؟ کاش بوسم میکردی و کاش داغش را به دلم نمیگذاشتی اکنون گریه امانم نمیدهد نهالکم...این هم شبی از شبهای دلتنگی‌ستفهمیدی دلتنگی چه معنا بود؟   پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 5:14

بیایید برای سالهای زندگیمان اسم بگذاریماین اسم از روی حسّی نام گذاری میشود که بعد از مهم ترین اتفاق سال داشتیمامسال یعنی نودوپنج سال خاطراتم بودسال پیش سال مبارزهسال نودوسه سال دویدن دنبال عشقسال نودودو هم سال خاطراتم بود اما جنسش فرق داشت با امسالسال نودویک سال عجیبی بود ...سال خودم بود ...سالی بود که خیلی در خودم فرو رفتم...سال انزواسال نود سال خوشی بود یادآوری آن روزها هنوز برایم شیرین استولی برای نود اسمی به ذهنم نمی‌آید سال پایان شایدپایان من ِ قبلیاین من، من ِ سوم استدر طول نوزده و نه هفت ماهی که خداوند به من عمر بخشید سه نوع متفاوت شخصیت را تجربه کرده‌اماکنون شخصیتم را خیلی قبول ندارم...همیشه اعتماد بنفس داشتم و خودم را قبول داشتم و خیلی جاها توانایی نشان میدادم. خوب حرف میزدم مهربان بودم رفاقت را بلد بودم اما خب....اما اکنون از من جذاب دو سری قبل چیز بخصوصی نماندهخیلی در حال بازسازی هستمگل شخصیتم در سالهای هشتادو سه تا هشتادو هفت بوداز هشتادو هفت تا نود شخصیت رو به پایینم شروع شداما هنوز به این حد تنزل نداشتمالان از خودم راضی نیستمساده‌است...از طرز صحبتم تفک پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 5:14

وقتی نـُـه سالم بود ، خانه ی خیلی کوچکی داشتیم. خانه ای که دو اتاق خواب و دو فضای پذیرایی یا هال(؟) داشت...روزهای خوش من در آن خانه گذشت...آن روزها خیلی شاد بودم ...به همه عشق میورزیدم خوشبخت بودم و خیلی محبوب!منظم بودم! وقتی تهران بودیم در آن خانه دراندردشت، صبح باید پیاده به مدرسه میرفتم...اما قم که آمدیم همه چیز عوض شد سرویس داشتم و مدرسه ام دور بود. صبح ها بی وابستگی به کسی آماده میشدم و منتظر میشدم راننده سرویس چاقم بوق بزند تا بروم ... بهترین ساعتهای عمرم آن صبحها بوددر حیاط خانه کوچکمان اندازه یک مستطیل دو متر در پنجاه سانت باغچه داشتیم که در باغچه ی کوچکمان سه درخت انار و توت و انجیر داشتیم چند روزی بود که یک درختچه کوچک تقریبا ده سانتی ِ  تمبر هندی درآمده بود به که گمانم خواهرم کاشته بودخیلی سبز و خیلی زیبا بود . با همان کوچکی چندین شاخه داشت که هر شاخه آن پر از برگ های کوچک و متقارن بودند انقدر رنگ سبز جالبی داشت که طراوتش هر صبح به من امید دوچندان میدادمثل شازده‌کوچولو واقعا عاشقش بودمصبح‌ها در خنکی هوا وقتی با لباس مدرسه آماده و منتظر سرویس میشدم،همه خواهر برادرها پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 5:14

یاد شهریور و اتفاق ناگواری که در آن ماه افتادحالم را بد میکند ....اکنون هم اشک میغلتد و می افتد روی بالشت...خیلی دلم گرفته است...یاد روزهایی که شاد بود و میدوید و صدایم میکرد دیوانه ام میکند...فکر خواهرم که یکباره اینگونه غصه دار شد و یک روز خوب و روز دیگر پریشان است نابودم میکندخدایم را قسم میدهم و فریاد میزنم دستم را بگیر...دست این بچه را ...مادرش را...خدایا همه بیماران راهمه ی مادران داغدار را...چه آهی‌ست و چه حسرتی...روزهای خوش من با تو ...اکنون که میبینمت و حسرت میکشم ..میپرسم چه شد؟ چه کردم؟ چه تاوان سنگینی...تو امید من بودی...چرا تو؟نمیدانم...این حسرتها و غصه ها و چراها حکمش چیست؟ناشکری؟ گلایه؟ خستگی؟ ناامیدی؟خدایا مستاصلم به درگاهت...تو را به هرکه خدایی ات را میشناسد قسم...آنها پیش تو آبرو دارنداز تو میخواهم گره را برایم باز کن...مرا ببخش...از من بگذرتو که مهربانیت را هیچ کجا نمیتوانم بیابم...پس کجا بروم که به من رحم شود...کجا به غیر از تو؟ چه کسی دستم را میگیرد و اصلا میتواند که بگیردامیدم از غیر تو ناامید است  تورا میخوانم ...جوابم را بده...ای خدای مهربان و توانمند. پنجره‌های‌باز...ادامه مطلب
ما را در سایت پنجره‌های‌باز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnotiar9 بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 5:14